غزل مولانا
بنماي رخ كه باغ وگلستانم آرزوست
بگشاي لب كه قنـد فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن ، برون آ دمي ز ابر
كه آن چهره ء مشعشع تابانم آرزوست
گفتـي به ناز بيـش مرنجـان مرا بـرو
آن گفتنت كه بيش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت ،كه برو شه به خانه نيست
آن نـاز و بـاز ، تندي دربـانم آرزوسـت
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديـو و دد ملولـم و انسانم آرزوست
گفـتیم يافت مي نشـود ،گشـتـه ايم ما
گفت آنچ يافت مي نشود ، آنم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شيـر خدا و رستـم دستـانم آرزوسـت
زين خلق پر شكايت گريان شـدم ملول
آن هاي و هوي و نغمهء مستانم آرزوست
بـالله كه شهر بي تو مرا حبس مي شود
آوارگـــي كوه و بيـابـانـم آرزوسـت
يكدست جام باده و يك دست زلف يار
رقصـي چنين ميـانه ء ميدان آرزوسـت
بگشاي لب كه قنـد فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن ، برون آ دمي ز ابر
كه آن چهره ء مشعشع تابانم آرزوست
گفتـي به ناز بيـش مرنجـان مرا بـرو
آن گفتنت كه بيش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت ،كه برو شه به خانه نيست
آن نـاز و بـاز ، تندي دربـانم آرزوسـت
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديـو و دد ملولـم و انسانم آرزوست
گفـتیم يافت مي نشـود ،گشـتـه ايم ما
گفت آنچ يافت مي نشود ، آنم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شيـر خدا و رستـم دستـانم آرزوسـت
زين خلق پر شكايت گريان شـدم ملول
آن هاي و هوي و نغمهء مستانم آرزوست
بـالله كه شهر بي تو مرا حبس مي شود
آوارگـــي كوه و بيـابـانـم آرزوسـت
يكدست جام باده و يك دست زلف يار
رقصـي چنين ميـانه ء ميدان آرزوسـت