عين الله باقرزاده های سياسی و ا ُز گل های آوانگارد
طنز گريه دارامير سپهر
عين الله باقرزاده های سياسی و ا ُز گل های آوانگارد
پرويز صياد را تقريباًهمه ما ايرانيان به نيكي ميشناسيم. او هنرمندی است صاحب نام كه در تمامي رشته هاي نمايشي تبحر خاصي دارد. صياد دست به هر كاري كه زده چيرگي خود را در كار نمايشي به اثبات رسانده است. چه در ارايه كارهاي كلاسيك تئاتري بسان آثار مولير و شكسپير و اوژن يونسكو ، چه در نقش يك روستايي بيسواد و چه در قالب يك ديپلمات كهنه كار. آنچه اما صياد را جاودانه ساخته ، رفتن در جلد يك روستايي ساده و ارايه پرسناژ كاملاً بيسوادي است كه در برخورد با مسائل اجتماعي آنروز و امروز با لهجه اي نمكين و طنز دلچسب خود حتی فلاسفه وطني را هم از حيرت انگشت بدندان كرده است. مهارت وي در ايفاي نقش پسركي دهاتي بنام صمدآقا است كه با زيركي تمام در عين اينكه در حد شعور يك منتقد بسيار آگاه مسايل اجتماعي را با تيز بيني خاص خود به گزنده ترين شكلي مطرح ميكند، ليكن در انتها باز هم همان روستايي ساده دل و دوست داشتني باقي ميماند. هيچ كس هم از وي رنجيده نميشود، حتی كسانيكه لبه تيز طنز صمد متوجه آنهاست.
اما همين شايستگي صياد و توان فوق العاده وي در ارايه نقش صمد باعث گرديده كه يك پرسناژ ديگر در سري فيلم هاي صمد وي كه اتفاقاً هم خيلي بيش از خود صمد در جامعه ما مصاديق عيني دارد از ديد حتی تيزبين ترين تماشاچيان آثار وي كم اهميت مانده و در سايه صمد قرار گيرد. منظور از آن شخصيت ديگر عين الله باقرزاده ( حسن رضياني ) است. عين الله خان را هم بيشتر ما ميشناسيم. او نيز جواني است بيسواد كه در همان روستاي صمد زندگي ميكند. عين الله بعكس صمد طفلك كه پدري ندارد، فرزند مرد طماع و متفرعني است بنام مشهدي باقر. اين جناب مشهدي كه قصد پز دادن و سوزاندن دل اهالي روستا را دارد، فرزند بي قابليت اما پر مدعاي خود عين الله خان را براي مدت كوتاهي روانه شهر ميسازد كه به اصطلاح خود "فهم و كمالات بياموزد". عين الله كه برخلاف صمد همشهري خود فردي بسيار كودن است ، بسر بردن چند صباح در شهر و شغل عملگي در آنجا را برتري بزرگ خود بر ديگران دانسته و پس از بازگشت به ولايت خود، خداي را نيز بندگي نكرده و خويشتن را يك بورژواي تمام عيار و روشنفكر كامل ميپندارد.
او با كراوات كوتاه و پهن خود كه از پارچه گل درشت شبيه رو متكايي دوخته شده و با ادا و اطوار تقليدي ، در آن مدت كوتاه اقامتش در شهر آنچنان دچار دگرديسي شده كه ديگر خود را ابداً يك روستايي ساده نمي انگارد. عين الله كه پس از بازگشت به ده خود، بيشتر دوست ميدارد وي را با نام فاميلش آقاي باقرزاده صدا بزنند ، با حرفهاي تقليدي و مسخره و لباس جلف خود نه ديگر به يك روستايي شباهت دارد و نه شهري. در نتيجه اين موجود مفلوك نيز همانند فيل بي عاج و خرطوم زنده ياد بيژن مفيد در شهر قصه، به موجود بيقواره و عاري از هويتي تبديل گرديده كه نامي نميتوان بر آن نهاد. او ديگر نه مثل دهاتي ها حرف ميزند نه مانند شهريها ، نه امل است نه متجدد و نه شهري است نه روستايي. لباسي هم كه بر تن ميكند چيز مضحكي است كه نه به دهاتي ها ميماند و نه به شهري ها. او ديگر هيچ شخصيت و هويت معلومي ندارد. عين الله خان آنچنان دچار بي شخصيتي گرديده كه به هيچ وجه به طبقه خاص اجتماعي تعلق ندارد و بقول فرنگيها شخصيت اجتماعيش در هيچ كاتيگوري نميگنجد.
لازم به توضيح است که واژه مرکب بی شخصيّت نه تنها مفهومی مجازی دارد، که آن مفهوم مجازی نيز عکس خود معنا می دهد. زيرا با توجه به اينكه هر انساني رفتار هاي خاص و ويژگيهاي فردی خود را داراست، هيچكس را نميتوان فاقد شخصيت دانست. پس بی شخصيتی نتواند که به مفهوم فقدان شخصيّت در کسی باشد. مراد از واژه بی شخصيت در مفهوم مجازی نداشتن يك شخصيت حساب شده و ثابت را معنا می دهد. از اينروی، بی شخصيّت نه تنها فاقد شخصيّت نيست، بلکه دارای شخصيّت های مختلفی هم هست. به زبانی ديگر، بی شخصيّتی يعنی چند شخصيتی بودن. شبيه همه بودن و شبيه هيچكس نبودن و يعني داشتن نوسان شخصيتي. اگر واژه پردازان و فرهنگوران ما هنوز براي اين تيپ اجتماعي نام مناسبي نيافته اند، مردم ما اما مانند هميشه يك قدم از باصطلاح فرهيختگان خود پيشي گرفته ، واژه خاصي را براي اين قبيل افراد مجهول الهويه ساخته و آنرا در ميان خود و فرهنگ كوچه جا انداخته اند. عامه مردم كوچه و بازار اين قبيل افراد را به شوخی ( ازگل ) مينامند. پيش از هر چيزي بايد گفته شود كه ازگل يك واژه توهين آميز نيست. حداقل در اين جا به قصد اهانت به كسي يا گروهي بكار برده نشده. زيرا ازگل جماعت بيش از آنكه سزاوار تمسخر و توهين باشند، نيازمند درك و تحمل هستند. ممكن است عده ای اين واژه را به قصد اهانت بكار برند ، ليكن در فرهنك غير مكتوب و فولكلور ما ازگل به كسي اطلاق ميشود كه شخصيتي تصنعي دارد.
در هر حال، عين الله خان باقرزاده اگر چه در سايه مهارت صمد ماند، ليكن همانند دايي جان ناپلئون ايرج پزشكزاد، سمبل تيپ خاصي در اجتماع ما گرديد كه تا آنزمان كسي بدان دقت و توجه كافي بعمل نياورده بود. تجسم و تبلور عيني تيپي كه ما هنوز نام ديگري بجز همان نام سينمايي خود وي يعني عين الله خاني و يا ازگل براي آن نيافته ايم.
مشخصه های يک عين الله يا ازگل
اما همين شايستگي صياد و توان فوق العاده وي در ارايه نقش صمد باعث گرديده كه يك پرسناژ ديگر در سري فيلم هاي صمد وي كه اتفاقاً هم خيلي بيش از خود صمد در جامعه ما مصاديق عيني دارد از ديد حتی تيزبين ترين تماشاچيان آثار وي كم اهميت مانده و در سايه صمد قرار گيرد. منظور از آن شخصيت ديگر عين الله باقرزاده ( حسن رضياني ) است. عين الله خان را هم بيشتر ما ميشناسيم. او نيز جواني است بيسواد كه در همان روستاي صمد زندگي ميكند. عين الله بعكس صمد طفلك كه پدري ندارد، فرزند مرد طماع و متفرعني است بنام مشهدي باقر. اين جناب مشهدي كه قصد پز دادن و سوزاندن دل اهالي روستا را دارد، فرزند بي قابليت اما پر مدعاي خود عين الله خان را براي مدت كوتاهي روانه شهر ميسازد كه به اصطلاح خود "فهم و كمالات بياموزد". عين الله كه برخلاف صمد همشهري خود فردي بسيار كودن است ، بسر بردن چند صباح در شهر و شغل عملگي در آنجا را برتري بزرگ خود بر ديگران دانسته و پس از بازگشت به ولايت خود، خداي را نيز بندگي نكرده و خويشتن را يك بورژواي تمام عيار و روشنفكر كامل ميپندارد.
او با كراوات كوتاه و پهن خود كه از پارچه گل درشت شبيه رو متكايي دوخته شده و با ادا و اطوار تقليدي ، در آن مدت كوتاه اقامتش در شهر آنچنان دچار دگرديسي شده كه ديگر خود را ابداً يك روستايي ساده نمي انگارد. عين الله كه پس از بازگشت به ده خود، بيشتر دوست ميدارد وي را با نام فاميلش آقاي باقرزاده صدا بزنند ، با حرفهاي تقليدي و مسخره و لباس جلف خود نه ديگر به يك روستايي شباهت دارد و نه شهري. در نتيجه اين موجود مفلوك نيز همانند فيل بي عاج و خرطوم زنده ياد بيژن مفيد در شهر قصه، به موجود بيقواره و عاري از هويتي تبديل گرديده كه نامي نميتوان بر آن نهاد. او ديگر نه مثل دهاتي ها حرف ميزند نه مانند شهريها ، نه امل است نه متجدد و نه شهري است نه روستايي. لباسي هم كه بر تن ميكند چيز مضحكي است كه نه به دهاتي ها ميماند و نه به شهري ها. او ديگر هيچ شخصيت و هويت معلومي ندارد. عين الله خان آنچنان دچار بي شخصيتي گرديده كه به هيچ وجه به طبقه خاص اجتماعي تعلق ندارد و بقول فرنگيها شخصيت اجتماعيش در هيچ كاتيگوري نميگنجد.
لازم به توضيح است که واژه مرکب بی شخصيّت نه تنها مفهومی مجازی دارد، که آن مفهوم مجازی نيز عکس خود معنا می دهد. زيرا با توجه به اينكه هر انساني رفتار هاي خاص و ويژگيهاي فردی خود را داراست، هيچكس را نميتوان فاقد شخصيت دانست. پس بی شخصيتی نتواند که به مفهوم فقدان شخصيّت در کسی باشد. مراد از واژه بی شخصيت در مفهوم مجازی نداشتن يك شخصيت حساب شده و ثابت را معنا می دهد. از اينروی، بی شخصيّت نه تنها فاقد شخصيّت نيست، بلکه دارای شخصيّت های مختلفی هم هست. به زبانی ديگر، بی شخصيّتی يعنی چند شخصيتی بودن. شبيه همه بودن و شبيه هيچكس نبودن و يعني داشتن نوسان شخصيتي. اگر واژه پردازان و فرهنگوران ما هنوز براي اين تيپ اجتماعي نام مناسبي نيافته اند، مردم ما اما مانند هميشه يك قدم از باصطلاح فرهيختگان خود پيشي گرفته ، واژه خاصي را براي اين قبيل افراد مجهول الهويه ساخته و آنرا در ميان خود و فرهنگ كوچه جا انداخته اند. عامه مردم كوچه و بازار اين قبيل افراد را به شوخی ( ازگل ) مينامند. پيش از هر چيزي بايد گفته شود كه ازگل يك واژه توهين آميز نيست. حداقل در اين جا به قصد اهانت به كسي يا گروهي بكار برده نشده. زيرا ازگل جماعت بيش از آنكه سزاوار تمسخر و توهين باشند، نيازمند درك و تحمل هستند. ممكن است عده ای اين واژه را به قصد اهانت بكار برند ، ليكن در فرهنك غير مكتوب و فولكلور ما ازگل به كسي اطلاق ميشود كه شخصيتي تصنعي دارد.
در هر حال، عين الله خان باقرزاده اگر چه در سايه مهارت صمد ماند، ليكن همانند دايي جان ناپلئون ايرج پزشكزاد، سمبل تيپ خاصي در اجتماع ما گرديد كه تا آنزمان كسي بدان دقت و توجه كافي بعمل نياورده بود. تجسم و تبلور عيني تيپي كه ما هنوز نام ديگري بجز همان نام سينمايي خود وي يعني عين الله خاني و يا ازگل براي آن نيافته ايم.
مشخصه های يک عين الله يا ازگل
ابتدا بايد گفته شود که ازگل جماعت قربانيان سيستم سنتراليسم و عقده هاي تلنبار شده ناشي از تقسيم ناعادلانه امکانات اجتماعي هستند ، امری که باعث ميگردد روستائيان وساکنان شهرهای دور و کوچک از رشد فرهنگ اجتماعات شهري عقب بمانند. بطور حتم هر كدامي از ما پايتخت نشينان، روستاييان و شهرستانی های ساده دل بيشماري را در خيابانهاي تهران، بويژه لاله زار و اسلامبول ديده ايم كه تنها راه تهراني نشاندادن خود را پوشيدن لباسهاي گل منگلي و اجق وجق ميدانند. آنها ميخواهند بدينوسيله خود را شهري و مدرن جا زنند. در حاليكه درك نادرست آنها از تهراني بودن كه هيچ افتخاري هم ندارد، روستايي بودنشان را از يك فرسنگي معلوم همگان ميسازد. مردم تهران نه از سر خشم بلكه بر سبيل شوخي و مزاح اين روستائيان ساده انگار را ازگل می خوانند.
گرچه بدرستي نميتوان تعريف جامعي از يك ازگل بدست داد، ليكن علائمي چند وجود دارند كه از روي آنها ميشود يك فرد عادي و يا روشنفكر و يا حتا يك شهر نشين معمولي را از يك فرد ازگل متمايز ساخت. مثلاً اينكه يك ازگل بشدت از پيشينه خود گريزان است. او ميخواهد يكشبه پوست اندازي كرده و خود را از گذشته جدا سازد، ليكن با درك سطحی و نادرستي كه از پوسته و قالب جديد دارد قادر نميشود به آنچه كه آرزويش را دارد نزديك شود. او تصور ميكند كه هر چه در فرم جديد تندروي كند به همان اندازه از گذشته خود فاصله گرفته و مدرن تر است. در حاليكه همان رويكرد به افراط و تقليد ناشيانه است كه باعث لو رفتنش ميشود.
از آنجا که يک فرد ازگل در تقليد نيز بسيار كم مايه و نا آگاه است ، آنچنان دچار افراط ميشود كه توي ذوق آدمي ميزند. به بياني ديگر، درست همان چيزي كه يك فرد ازگل اسباب استتار خود قرارميدهد، به وسيله اي مبدل ميشود كه وي را عريان تر ميسازد. او از سر ساده انديشي به كسي ميماند كه در خانه ای شيشه پنهان شده باشد. ازگل ها چون از عقده هاي شديد حقارت رنج ميبرند، برای خودنمايی در مقولاتي جدی وارد ميشوند كه حتی بعمق يك بند انگشت هم از آنها آگاهي ندارند. ازگل ها بدون دركي ولو سطحي از واقعيت پديده ها، صرفاً با لفاظی و حرفهای غلط انداز خود را هم چيز دان نشان می دهند. هر کاری هم که انجام می دهند به ادا و اطوار در آوردنهای خنک و بی مزه می ماند.
ازگل را نبايستي با پوفيوز، شازده قراضه، فوفول خان و سوسول خان يا مفرنگ يكي دانست. اين القاب در گذشته به بچه پولدارهاي ننري داده ميشد كه چند وقتي به خرج آقاجان خرپول خود به پاريس و لندن مسافرت ميكردند تا پس از بازگشت با بلغور کردن چند واژه ی فرنگی در هنگام صحبت به ( افتخارفاميل ) مبدل شوند و مامان جان و آقاجان بدانها ببالند.
آن تيپ ها به گذشته هاي دور تعلق دارند، كه اول دسته از آنها و برای اول بار بوسيله ايرج ميرزا در شعر: داشت عباس قليخان پسری / پسر بی ادب و بی هنری / اسم او بود عليمردان خان ... به زير ذره بين رفتند.
بعد از مشروطه نيز زنده ياد عبدالحسين خان نوشين پدر تئاتر نوين ايران در يك نمايشنامه كمدی انتقادی يکی از اين تيپ ها (مفرنگ) را به جامعه آنروز ايران معرفي كرد که (جعفر خان از فرنگ برگشته) نام داشت . بعد از برآمدن سلسه پهلوی بويژه در دهه های سي و چهل هم تيپ هاي مختلفي در جامعه ما ظهور كردند كه مورد توجه بعضي از شعرا و نويسندگان و فيلمسازان آنزمان قرارگرفتند که از آن ميان ميتوان به ژيگول گشنه (گرسنه) اشاره كرد كه كارو برادر ويگن خواننده ( در کتاب شکست سکوت ) در شعري به همين نام آن را سوژه خود قرار داد ، ممل آمريکايی که موضوع فيلمی به همين نام بود، و بالاخره غربزده كه جلال آل احمد زمين و زمان را با آن كوبيد، آنهم در حاليكه خود وي با حذف فقط يك نقطه از بيماری بسيار خطرناک ديگری بنام عربزدگی شديداً رنج ميبرد.
اگر نقش عين الله خان باقرزاده ها و يا ازگل هاي لاله زاري محدود به همان پرده سينما و يا پوشيدن پيراهنهاي چشم آزار در باغ سنگلج و كوچه مهران ميگرديد جايي براي گله و مقاله نويسي نبود، زيرا آنگونه ازگل ها و عين الله ها نه تنها ضرري بحال ديگران ندارند، خيلي هم ساده دل و دوست داشتني هستند. ليكن متاسفانه اينگونه نبود، دامنه گسترش ازگليسم در ايران خيلي فراتر از اين حرف ها ميرود.
عين الله خان های روشنفكری
گرچه بدرستي نميتوان تعريف جامعي از يك ازگل بدست داد، ليكن علائمي چند وجود دارند كه از روي آنها ميشود يك فرد عادي و يا روشنفكر و يا حتا يك شهر نشين معمولي را از يك فرد ازگل متمايز ساخت. مثلاً اينكه يك ازگل بشدت از پيشينه خود گريزان است. او ميخواهد يكشبه پوست اندازي كرده و خود را از گذشته جدا سازد، ليكن با درك سطحی و نادرستي كه از پوسته و قالب جديد دارد قادر نميشود به آنچه كه آرزويش را دارد نزديك شود. او تصور ميكند كه هر چه در فرم جديد تندروي كند به همان اندازه از گذشته خود فاصله گرفته و مدرن تر است. در حاليكه همان رويكرد به افراط و تقليد ناشيانه است كه باعث لو رفتنش ميشود.
از آنجا که يک فرد ازگل در تقليد نيز بسيار كم مايه و نا آگاه است ، آنچنان دچار افراط ميشود كه توي ذوق آدمي ميزند. به بياني ديگر، درست همان چيزي كه يك فرد ازگل اسباب استتار خود قرارميدهد، به وسيله اي مبدل ميشود كه وي را عريان تر ميسازد. او از سر ساده انديشي به كسي ميماند كه در خانه ای شيشه پنهان شده باشد. ازگل ها چون از عقده هاي شديد حقارت رنج ميبرند، برای خودنمايی در مقولاتي جدی وارد ميشوند كه حتی بعمق يك بند انگشت هم از آنها آگاهي ندارند. ازگل ها بدون دركي ولو سطحي از واقعيت پديده ها، صرفاً با لفاظی و حرفهای غلط انداز خود را هم چيز دان نشان می دهند. هر کاری هم که انجام می دهند به ادا و اطوار در آوردنهای خنک و بی مزه می ماند.
ازگل را نبايستي با پوفيوز، شازده قراضه، فوفول خان و سوسول خان يا مفرنگ يكي دانست. اين القاب در گذشته به بچه پولدارهاي ننري داده ميشد كه چند وقتي به خرج آقاجان خرپول خود به پاريس و لندن مسافرت ميكردند تا پس از بازگشت با بلغور کردن چند واژه ی فرنگی در هنگام صحبت به ( افتخارفاميل ) مبدل شوند و مامان جان و آقاجان بدانها ببالند.
آن تيپ ها به گذشته هاي دور تعلق دارند، كه اول دسته از آنها و برای اول بار بوسيله ايرج ميرزا در شعر: داشت عباس قليخان پسری / پسر بی ادب و بی هنری / اسم او بود عليمردان خان ... به زير ذره بين رفتند.
بعد از مشروطه نيز زنده ياد عبدالحسين خان نوشين پدر تئاتر نوين ايران در يك نمايشنامه كمدی انتقادی يکی از اين تيپ ها (مفرنگ) را به جامعه آنروز ايران معرفي كرد که (جعفر خان از فرنگ برگشته) نام داشت . بعد از برآمدن سلسه پهلوی بويژه در دهه های سي و چهل هم تيپ هاي مختلفي در جامعه ما ظهور كردند كه مورد توجه بعضي از شعرا و نويسندگان و فيلمسازان آنزمان قرارگرفتند که از آن ميان ميتوان به ژيگول گشنه (گرسنه) اشاره كرد كه كارو برادر ويگن خواننده ( در کتاب شکست سکوت ) در شعري به همين نام آن را سوژه خود قرار داد ، ممل آمريکايی که موضوع فيلمی به همين نام بود، و بالاخره غربزده كه جلال آل احمد زمين و زمان را با آن كوبيد، آنهم در حاليكه خود وي با حذف فقط يك نقطه از بيماری بسيار خطرناک ديگری بنام عربزدگی شديداً رنج ميبرد.
اگر نقش عين الله خان باقرزاده ها و يا ازگل هاي لاله زاري محدود به همان پرده سينما و يا پوشيدن پيراهنهاي چشم آزار در باغ سنگلج و كوچه مهران ميگرديد جايي براي گله و مقاله نويسي نبود، زيرا آنگونه ازگل ها و عين الله ها نه تنها ضرري بحال ديگران ندارند، خيلي هم ساده دل و دوست داشتني هستند. ليكن متاسفانه اينگونه نبود، دامنه گسترش ازگليسم در ايران خيلي فراتر از اين حرف ها ميرود.
عين الله خان های روشنفكری
شخصيتي كه مورد نظر ما است به هيچيك از اين طيف هاي اجتماعي تعلق ندارد. اين موجود مضحك ليكن بسيار خطرناك ، تيپ جديدي است که پس از برآمدن سلسه پهلوی، بويژه رفرم بزرگ سال چهل ودو بطور ناگهانی سروکله اش در جامعه ی شهری ما پيدا شد.علت هم چيزی نبود، جز رفاه نسبی، ارزانی کاغذ، گسترش صنعت چاپ، باز شدن فضاي اجتماعي و روبنا سازی فرهنگی ايران. که همگی اين تغييرات هم بی قاعده، بدون برنامه، ناگهانی و بعلت جهش يکباره اقتصاد ايران بود.
اين تيپ هم بسان همان ساده انديشان كه از مدنيت فقط لباس جلف پوشيدن را آموخته اند، با مطالعه ای سطحی و شتابزده و خواندن چند شعر از شاملو و پابلو نرودا صرف گنده گويي و صدالبته دشمنی با شاه و تاريخ ايران را نشانه ورود به پست مدرنيسم تصور ميكنند. آنهم بدون هيچ پيش آگاهي از مفهوم مدرنيته و مدنيت و گسست از پيشينه شديداً سنتي خود. بطوري كه حتا خود نيز نميدانند كه چه ميگويند و صرفاً در پي پوشاندن جهل خود در پس حرفهاي قلمبه و بي سرو ته هستند.
اين تيپ جديد باخواندن جمعآ حداکثرسی - چهل جلد کتاب از ديل کارنگی ، ژان ژاک روسو، آنتوان چخوف، اريک فروم، عزيز نسين ، شلوخوف، ماکسيم گورکی ، صادق چوبک ، جلال آل احمد، علی شريعتی ، احمد شاملو، صادق هدايت و چند کتابچه پلی کپی رنگ و رو رفته کمونيستی که انتشارات روسی پروگرس آنها را بوسيله حزب توده برايگان توزيع ميکرد به روشنفکری وتجدد رسيد.
نا گفته نماند که تمامی اين کتابها را بسان هويج و شلغم در تهران بر روی چرخهای طوافی به قيمت کيلويی بيست و دو قران ( ارزانتراز بادمجان دولاب) در خيابان درب اندرون و صوراسرافيل و ناصرخسرو بفروش ميرساندند. در شهرستانها نيز قيمت يک جلد از اين کتابها گرانتراز نرخ يک کيلو سبزی خوردن نبود. همين روشنفکرهای کيلويی بودند که به پيروزی امام امت " درس خوانده حوزه علميّه قم" بر شاهنشاه آريامهر" تحصيلکرده سويس" کمک اصلی را کرده و با سرنگون ساختن يک نظام سکولار، حکومتی تئوکراتيک آنهم از نوع اسلام ناب محمدی را برسر کار آوردند و بسيجی و ثاراللهی و کميته چی را بجای سپاهيان دانش و بهداشت وترويج و آبادانی نشاندند.
ويژگی اصلی اين روشنفکرهای کيلويی و خروس نشان دراين است که کوچکترين علاقه ای به کتابهای تاريخی ندارند. بويژه تاريخ ايران و اسلام را اصلاّ مطالعه نکرده اند. اگر هم اينکار را کرده باشند سه نام را بيشتر نميشناسند ، که از قضا هر سه خارجی هستند و آثارشان از وااقعييّتهای تاريخ ايران بسيار فاصله دارد. اين سه عبارتند از پتروشفسکی که قسمتی از تاريخ حمله تاتار و مغول ( تاريخ ادبی ايران ) را نوشته ، ژان گوّر که در" خواجه تاجدار " انقراض زنديه و برآمدن قاجار را برشته تحرير در آورده و پل آمير که در کتاب سراسر غلط غلوطش " خداوند الموت " راجع به فاطميه و نهضت ارتجاعی حسن صباح قلم فرسايی کرده است. که بيشترين مطالب اين هرسه بجای تحقيق تحريف تاريخ است ( بيخود نيست که گروهی مارکسسيت لنينيست مائويست ، که لابد خيلی هم آتائيست هستند ، نام سربداران را که يک گروه بسيار متعصب شيعی بودند برای سازمان سه عضوه خود انتخاب کرده اند. خدا را شکر که سر هيچ کدام از اين سه نفر تا بحال بدار آويخته نشده است ! ). برای بيشتراينها تاريخ جهان از 1917 در سرزمين روسيه آغاز ميشود. کليد حل تمامی معضلات جهان هم درصحيفه سجاديه کارل مارکس و يا رساله شرعيه حضرت لنين نهفته است. باقی هر چه که هست التـقـاطی و کاپيتاليستی است..
از ديگر ويژگيهای اين عين الله ها علاقه شديد شان به احمد شاملو و اشعاری است که برای وارطان ارمنی و معد نچی های بليوی سروده. وارطان چون نامی ارمنی است نشان ميدهد که آدمی آنچنان مترقی است که دين افراد برايش هيچ تفاوتی ندارد ! بايد از وارطان گفت ! ولو اينکه اين وارطان ناکس يک فروشنده مشروبات قلابی هفت خط و مرسدس سوار هم که باشد. گور بابای مشهدی حيدر الاغ سوار با آن اسم مرتجعش که به نان شب خود و شش فرزندش محتاج است. بليوی هم چون در آمريکای لاتين واقع شده ، نشان ميدهد که آدمی نه تنها انترناسيوناليستی و اومانيستی ميانديشد ، بلکه جغرافيا و جامعه شناسی نيز ميداند! مرده شور ( شوی ) ترکيب ماهيگيران بندر گناوه را ببرد که يک کرجی بامبوس هم ندارند که با آن به ماهيگيری بروند و خانواده خود را از گرسنگی نجات دهند. بايد مدرن بود و اند يشه را فرامرزی کرد. بايد اين حس پسمانده ناسيوناليستی را دور انداخت و بجای ايرانيان از درد های بليويايی ها گفت. ولو اينکه آن بليويايی ها صبح تاشب تکيلا نوش جان کنند و سامبا برقصند و گناوه ای ها را بجرم گوش کردن به ترانه آمنه به کميته ببرند و شلاق بزنند.
بله ، اينها مهم نيست ! بايد مانند مرحوم مغفور جنت مکان منصور خان حکمت از ايران بيرون رفت و جهانی انديشيد. چون قبل از نجات تمامی جهان در فکر مردم ايران بودن نژادپرستی و کهنه انديشی است ! اگر ملا ها سر ميبرند و سنگسار ميکنند زياد جدی نگيريم ، وقتی اين يکصد و پانزده عضو حزب کمونيست گارگری با دنيای بهتر آن نور به قبر باريده دنيا را مبدل به کمونيست کردند ، مردم ايران هم آزاد خواهند شد و بجای شلاق گرسنگی خواهند خورد. از اين گذشته و جود رژيم برای ( ک. ک) غنيمتی است ، اگر جمهوری اسلامی در کار نباشد و هی پشت سرهم پناهنده صادر نکند و سنگسار نکند و دست و پا قطع نکند ، پس به چه مناسبت ميشود مرتبآ کمپين راه انداخت و عکس آن مرحوم را به در و ديوار آويزان کرد و برای حزب تبليغ کرد ؟ مگر سياست به اين ساد گيهاست ! آنهم سياستی که در آن هدف هميشه وسيله را توجيه ميکند.
آهنگ ايمجن از جان لنون ( بيتل مقتول) هم از آن ترانه هايی است که بسيار با مزاج عين الله های ما سازگاری دارد. چرا که هم هپروتی و ناشدنی است ، هم سوزناک و هم اينکه لنون نه تنها آمريکايی نبود، بلکه بدست يک آمريکايی ساواکی که بشد ت تحت تأثير فرهنگ آريا مهری و بورژوا کمپرادوری ! و امپرياليستی بود مانند صمد بهرنگی به شهادت رسيد.
اگر بخواهيم به تمامی ويژگيهای عين الله خان ها بپردازيم مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. اما حيف است که از کنار دو خصلت اين روشنفکران ! بدون اشاره رد شويم، که عبارتند از شاعری ( صد البته شعر نوسرايی ) و اخيرآ هم جمهوريخواهی. دليل هم دارد ، چرا جمهوريخواهی ؟ علت آن کاملآ واضح است : چون تمامی اينها از متفکرين جامعه ما هستند، و در شهر مسکو و لندن به آنها پيشنهادات زيادی شده ، طبعآ هرکدام سودای رياست ورهبريت سياسی ، بويژه رياست جمهوری در سر دارند. خوب، اولآ در سيستم پادشاهی رياست جمهوری وجود ندارد. ثا نيآ در سيستم پادشاهی نميتوان با پيشينه توده ای اکثريتی و يا گويندگی در راديو پکن وتيرانا و مسکو و برلن شرقی به نخست وزيری رسيد. ثا لثآ در پادشاهی برای نخست وزيری که سهل است حتا منشيگری مجلس هم بايد مدرک تحصيلی بالاتر از ديپلم داشت و بجای روسی ، فرانسه و انگيسی دانست و رابعآ اينکه اينها خود حضرت امام را يار و مددکار شدند که جمهوری اسلامی را پی ريزی نمايند، بنابراين بازگشت به نظام پادشاهی آنهم با رأی مردم يعنی اينکه مردم خواهند گفت که شما بی شعور ها شکر زيادی ميل فرموديد که بيست و پنج سال تمام ما را بدست آخوند های آدمخوار داديد. و ای بسا که گريبان اينها را خواهند گرفت.
مردم حتا اگر گناه انقلاب را هم فراموش کرده باشند، نميتوانند از ياد ببرند که در اين بيست و پنج سال چطور اينها از ملايان دفاع کردند( بخصوص از خاتمی گراميتر از جان) و مردم را در نابودی و پريشانحالی نگاه داشتند، تا مبادا که رضا پهلوی برگردد و شکر زيادی خوردن بيست و پنج سال قبلشان حتا برای فرزندان آواره شده خودشان هم از پرده برون افتد.آنهم در حاليکه ميتوانستندد با صداقت به مردم بگويند که اشتباه کرديم که خمينی را بر شاه ترجيح داديم وسعی در جبران خطای خود ميکردند. که اگر چنين ميکردند، يعنی بجای دفاع از اشتباه خود و به تبع آن خدمت به ملايان، نيروی خود را صرف جبران اشتباه خود ميکردند ، شايد سالها بود که شر ملايان بی حيثيت از سر مردم بينوای ايران کنده شده بود.
اين از جمهوريخواهی! اما چرا عين الله های ما بيشترشان شاعران نو پرداز هستند ؟ در زمانهای قديم برای متفکر و منجم و فيلسوف و نويسنده شدن استعداد لازم بود. هر کسی که ادعای حکمت و معرفت ميکرد بايد دفتر و ديوانی ميداشت که مقبول نخبگان می افتاد. شاعر شدن مثل امروز الکی و الله بختکی نبود ! فردوسی با آنهمه دک و پزش که سی سال برای سرودن شاهنامه زحمت کشيد و در اينراه بی دندان شد، چون سلطنت طلب بود مورد قبول شاملو واقع نشد، چه رسد به آن کافران حربی که به اسلام متعهد نبودند و تحت تآثير فرهنگ مغان آتش پرست و سنگام و راج کاپور واينديرا گاندی کافر به سبک هندی شعرسيکی سرودند ! يا آن کفاری که نان اسلام را خوردند اما بجای اينکه در فکر آزادی قدس شريف و فلسطين باشند ، به سبک خراسانی شعر گفتند و پايبند نبود نشان را به اصل مترقی ولايت مطلقه فقيه نشان دادند و به تهاجم فرهنگی غرب کمک کردند. مگر به اين الکيهاست! هر پاچه ورماليده را که نميتوان شاعر گفت.
آنها هم اگر يک جو درد اسلام داشتند مثل همشهری چپ و روشنفکر خودشان نعمت الله ميرزا زاده که در سال چهل و سه برای اولين بار آيت الله خمينی را امام خواند ، کمی به منافع حوزه و علما توجه نشان ميدادند ، تا شاه اينقدر فرصت پيدا نميکرد که شهرهای ما را با آوردن پيکان و خالی کردن از الاغ ويران کند و قبرستان های ما را آباد کند. آخر قبرستان مسگر آباد چه عيبی داشت که شاه خيانت کرد و بهشت زهرا را ساخت ؟ آيا اين چيزی غير از دستور اربابان خارجيش بود ؟ درست است که در آن قبرستان قديمی تهران همان شب اول قبر بجای نکير و منکر کفتارها و روباه ها به سراغ مردگان ما می رفتند ، و جسد جد و آباد ( آباء) ما را از زير خاک در مياوردند و ميخوردند، لاکن آن قبرستان با توجه به فتاوی علمای عاليقدر اسلام بخصوص فتوای عالم بزرگ ربانی حضرت آيت الله العظمی کمره ای دامت برکاته ، يک بنای شرعی و اسلامی بود.
زيرا که در حديثی معتبر از حضرت امام آمده است که پيغمبر در روز عرفه روی به علی عليه السلام کرده و خطاب به ايشان فرمودند که ای علی ! روباه و کفتار در پيشگاه خداوند تبارک و تعالی متشبه ترين موجودات به علمای حوزه و مروجين افکار عاليه آخوندی و نظريه مترقی ولايت فقيه هستند. بنابراين با استناد به همين فرمايش امام راحل در فکر طعام اين حيوانات زبان بسته بودن از برای علما يک تکليف شرعی است.
تازه ! آن شمس الدين شيرازی خواجه حافظ هم اگر به چهارده روايت قرآن نميخواند و شاخه نبات را که از اقوام دور امام امت بود به صيغه خود در نمی آورد ابدآ مورد قبول احمد آقای شاملوی ما واقع نميشد ! خود حضرت امام مد ظله العالی هم چون حافظ هم مانند ابراهيم يزدی و بنی صدر و خصوصآ رفسنجانی يک خواجه بود ، علاقه شديدی به ايشان داشتند. خلاصه اين شعر و ادب پارسی لامذهب آنقدر سخت بود که از قرن هشتم تا به اينطرف هيچ کس نتوانسته بود ادعای شاعری و روشنفکری کند، الا غلامحسين خان تبريزی ( شهريار ) که کمی لولهنگش آب برميداشت. اما آن طفلک ننه مرده هم آنقدر بی وفايی و گمنامی کشيد که سر و کارش با منقل و وافور افتاد و مثل باباطاهر لباسهايش را کند و لخت و عريان زد به کوه و کمر و رفت سراغ حيدر بابا. البته آنزمان خان بابا خان وطن دوست را نميشناخت ورنه رفته بود سراغ ايشان تا خانبابا کاری در چين برايش دست و پا کند که او نيز بتواند از طريق راديو پکن به کشورش خدمت کند ! باری ، همزمان يک شمالی هم به همين بلا گرفتار آمده بود . اما اين مازنی مانند آن تبريزی خيلی صاف و ساده نبود.
خدا رحمت کند نيما يوشيج را! اين آدم کوچولو ختم روزگار بود ! اين مرد دهاتی شيره ای وقتی ديد که پيازش در باغ معرفت کونه نکرد ، درخت عرعری در گلزار ادب ايران کاشت بنام شعرنو تا ضمن سوزاندن ماتحت کسانی که بوی بی التفاتی می کردند ، همه عقده ای ها و کور و کچل های ادبی و دهاتی را زير اين درخت جمع کند تا هر جفنگی که ميخواهند بنام شعرنو بنويسند و چاپ کنند ، و صاحب ديوان و دفتر شوند و در سلک اديبان و فرهيختگان درآيند و دعا بجان بانی اين ابتکار کنند. خودش هم که لقب پدر اين گری گوری ها را دريافت کرد و به شهرتی بينظير رسيد. از همان زمان کک شاعری در تنبان هر ننه قمر و بچه مرشدی افتاد و اين درخت بيعار آنچنان رشدی کرد که نيمی از مردم ما را بزير سايه خود کشيد.
وايضآ کشورمان از شاعر و روشنفکر ستاره باران( عين الله باران ) شد. اما هنوز اين شعرا قادر نشده بودند مردم را قانع کنند که شاه داشتن يعنی عقبماند گی. وقتی کمی جلوتر رفتيم و شپش های سرمان را جوريديم وبا گرد" د د ت " همه را به درک واصل کرديم و شاه خاممان کرد و بجای لولهنگ آفتابه پلاستيکی و بجای ماچه الاغ پيکان و کاديلاک مونتاژ ايران را بما قالب کرد، يک مرتبه آن مرد کاشی که از همه فرهيخته تر بود ما را از خواب جهالت و غفلت بيدار کرد و گفت = من نميدانم چرا ميگويند اسب حيوان نجيبی است ، کبوتر زيباست، و چرا در قفس هيچکسی کرکس نيست ؟ گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد ؟
وای خدای من ! وقتی اينرا شنيديم تازه متوجه شديم که ای دل غافل ! چه کلاه گشادی بر سرمان رفته و کرکس خيلی بهتر از کبوتر و هزار دستان بوده و شاه تا بحال ما را سياه ميکرده. بهمين دليل فی الفور قيد گل و بلبل را زديم و افتاديم دنبال کرکس و گل شبدر. اما چون مارکس و لنين درس اکولژی و زيست شناسی را درست يادمان نداده بودند ، و کرکس و لاشخور هم عين هم ميمانند، به همين علت بجای کرکس، لاشخور، و بجای گل شبدر گل خر زهره را انتخاب کرديم. و خلاصه با جفتک پرانی سرانجام سر از آخور جماران و قم و جمکران در آورديم و خود و ملتمان را درجهان خوارو ذ ليل کرديم. اما مهم نيست ، چون احمد شاملو پس از آنکه ديد بعد از آنهمه جانشفانی که خودش و ديگر فرهيختگان ما ! در راه بازگشت امام امت کردند ، ( آن بزرگوار راحل ) نمک بحرامی کرد و زير قولش زد و جمهوری سوسياليستی بوجود نياورد تا مانند اتحاد جماهير شوروی پول نفت اين انديشمندان بزرگ را به در خانه هايشان بفرستند ، چشمتان روز بد نبيند ! وای که چی بگم ! آقای شاملو آنچنان عصبانی شد که داد زد: دهانت را ميبويند مبادا گفته باشی دوستت دارم ، و ادامه داد : روزگار غريبيست نازنين ! و با همين شعر چنان پدری از هرچه شيخ و ملا و طلبه بود درآورد که مگو و مپرس.
البته چون اسم يک زنی بنام نازنين را در شعر خودش بميان کشيده بود ، عنقريب بود که بنده خدا را ببرند و بجرم لواط و زنای محصنه اعدام کنند و پس از اجرای حکم شرعی به جسدش هفتاد و چهارضربه شلاق بزنند، اما تا بازجوهای متعهد توده ای زندان اوين خبر دارشدند فورآ به تمامی مراجع اعظام و علمای اعلام و حجج اسلام عريضه نوشتند که: اگر يک مو از سر برادر احمد کم بشود همگی دسته جمعی استعفا خواهيم داد، و اضافه کردند که برادر شاملو عمرگرانبهای خويش را در راه از بين بردن طاغوت و استقرار حکومت الله و در نهايت خدمت به امام امت تلف کرده است. آخر وقتی فرد مؤمنی مانند ايشان در جمهوری اسلامی که خودشان با خون جگر به استقرار آن کمک کرده اند بزندان بيفتد ، يا اعدام شود ، آيا اين به ضرر بيضه اسلام وامت شهيد پرور ما نيست ؟ و آيا اينکار باعث خوشحالی استکبار جهانی نخواهد شد ؟ علما هم به محض مشاهده تهديد به استعفای بازجوها که شريعت محمدی را خدشه دار و کار کشورداری را کلآ مختل ميکرد، فورآ از شاملو عذر خواهی کردند به خواهر آيدا شرعآ تکليف کردند که بيشتر مراقب برادر احمد باشد. بالاخره شاملو هم پس از رفع حصر خانگی هر طوری که بود با همين يک قطعه شعر مردم را از اعدام و سنگسار و فقر و آوارگی نجات داد و پس از ديدن سعادت و امنيت مردم ، که آرزوی ديرنه اش بود، با خيالی آسوده دار فانی را وداع گفت و به لقا الله پيوست.
باری، برويم سر شعر نو، شما هرچه دل تنگتان ميخواهد بگوييد و نامش را بگذاريد شعر . نه تنها کسی بشما ايراد نخواهد گرفت بلکه فورآ هم وارد جرگه روشنفکران خواهيد شد ( آخر کسی چيزی از اين جفنگيات حاليش نميشود که شما را نقد کند !) بهر حال ، اگر هم در خارج هستيد از اين مينا خانم ما ياد بگيريد که ماشاالله عينهو محسن مخملباف با سفارش و پارتی بازيهای مدرسين حوزه علميه قم يک جايزه جهانی را هم با همين مزخرفات نصيب خود کرد. اما روش مينا خانمی : يکچهارم از پول سوسيال خود را در دو ماه پس انداز کنيد ، با آن پول دو دفتر شعر هفده صفحه ای ،آن هم هر کدام در بيست نسخه به چاپ برسانيد، سپس ازهرکدام يک نسخه به کانون نويسندگان (کمونيست واخورده) ايران در تبعيد بدهيد و فورآ و بدون فوت وقت قاطی متفکرين عين اللهی بشويد. هرکسی هم رتبه ادبی شما را پرسيد با توجه به جنسيتتان خود را طاهره قرة العين و يا عين القضات همدانی زمان معرفی کنيد. باور بفرمائيد به همين سادگی است. البته شرط اصلی اين است که جمهوريخواه باشيد. از سلطنت طلب جماعت عقبمانده که جمهوری اسلامی را از همان اول هم نميخواستند که متفکر و شاعر در نميايد.
اگر هم هر چه زور زديد و نتوانستيد يک رطب و يابسی بهم ببافيد و نامش را شعر نو بگذاريد، سعی کنيد که با يکی از اين نو پردازان باب آشنايی و پا منقل نشينی را باز کنيد، آنها وارد هستند. چند چرت و پرت بنام شما مينويسند و از يکی از نو پردازان مسکو ديده هم ميخواهند که ديباچه و تمجيد و تعريفی بر آن اراجيف بنويسد و بعد ميدهند به ماشاالله خان که چاپ کند. آنوقت حتا شش ماهه به دبيری کانون نيز ميرسيد. اگر خانم هستيد و بويژه جوان که خوشا بحالتان ، کافيست به يکی از عرق فروشيهای محله آکتون لندن برويد و با اسمال آقا آشنا شويد. ايشان متخصص شاعره سازی و اشتهار بخشيدن به دختران جوان بی استعداد و ايکبيری هستند. اسمال آقا را خدا قوتشون بده و دمشان گرم که اينقدر دوست خوبی برای سهراب خان بودند و نصيحت ايشون را حتا بعد از مرگشان هم اجرا ميکنند و مرتبآ ميروند زير باران و با زنها ميخوابند.
اگر هم آقا هستيد باز هم غمی بدل راه ندهيد، باور بفرمايد که اينکار خيلی ساده تر از آنی است که فکرش را بکنيد. چرا که اين روز ها انتخاب چند ده واژه لطيف و گوشنواز از لغت نامه دهخدا و يا حسن عميد و رديف كردن آنها در يك متن بي سر و ته تهي از معنا، شاعري و روشنفكري بحساب مي آيد. وقتي هم كه از خود سركار شاعره و جناب شاعر بپرسيد كه نازنين خوب ! منظورتان از اين متن لوس و ننر چه بوده؟ جوابتان را با يك سئوال متقابل خواهيد شنيد كه شما خودتان چه برداشتي داريد؟ اگر واقعيت امر را بگوييد كه هيچ چيزي از اين خزعبلات دستگيرتان نشده ، آنگاه مهر هنر نشناسي را بر پيشانيتان خواهند كوبيد.
حال که يادی از لندن و اسمال آقای مهربان کردم، چيزی بياد م آمد که نوشتنش پر بيراه نيست = روزي در لندن در كتابخانه مطالعات ايراني با حضور محمود كيانوش، شيرين رضويان، ايرج جنتي عطايي، ماشاالله آجوداني ، اسمال آقای نازنين و تني چند از ديگر ارباب قلم، شخصي در تمجيد از آثار يكي از اين به اصطلاح نو پردازان عين اللهی چنين ميگفت كه اشعار ايشان بقدري سنگين است كه حتا سه در صد مردم هم آنها را درك نميكنند ! اين گفته مرا بياد حرف های ميرزا ملكم خان انداخت كه يكصد و پنجاه سال قبل در مقام تمسخر اين بي هنران پر مدعا گفته بود ( خانه خراب اين قدر فصيح است كه هيچ كس تاليف او را نمي فهمد !)د
آنگاه فکر کردم كه حد اقل در اين يك و نيم قرن بقول زنده ياد نادر نادرپور در خيلي از زمينه ها آب از آب تكان نخورده. اگر تغييري هم بوجود آمده رويکرد به چرنديات بوده. آنهم به نحوی که حتا خود چرند پرداز هم نميداند که چه شکری ميل کرده است. تازه ! اگر هم فقط خود باصطلاح سرايند اين اراجيف را بفهمد و نود و هفت در صد از خوانندگان مسکين چيزی دستگيرشان نشود، آخر يک چنين چيزمزخرفی به چه درد ما ميخورد ؟ برای اينکه مثالی آورده باشم خوب به اين شاهکار ادبی (زبانم لال که نامی از شاه بميان آوردم . بايد ميگفتم ملا کار!) دقت کنيد که عينآ از يکی از سايتهای توده ای اکثريتی رژيمی ( اخبار روز ) کپی کرده ام. اين آدم که اسمشان هم صبا تهرانی است، يقينآ يک متفکر و شاعر بزرگ هستند که به توده ای ها نزديک شده اند، ورنه اگر نا آ گاه بودند حتمآ مانند من يک سلطنت طلب وشاه الهی ميشدند ! د
ما زمان را ديگر، می گويد، از دست داده ايم، در زبان، در حرف های کهنه، در بنديم می هراسيم، از امام، از شاهنشاه زبان، نگاه کن، من اما رهايم، مثل يک کودک، می نشينم و در خط آخر شعر، اگر تو نيز پاکم نکني، خاک می ريزم، روی واژه ی امام، شاهنشاه
از آنجاکه بنده نا آگاه و بيسواد و به تبع آن سلطنت طلب هستم ، منظور اين متفکر بزرگ را درک نکردم. ليکن با توجه به واژگان بکار رفته ، به عقل ناقص بنده اين چنين ميايد که قطعه خيلی پرمغز بالا متنی تقريبآ بصورت زير بوده است که با مشقت فراوان و دود چراغ خوردن زياد در قالب شعرعرضه شده. طبيعی است که تمامی صنايع شعری نيز در قطعه بالا رعايت گرديده است !د
ما خاک برسرها مثل يک کودک زمان را از دست داديم. شاهنشاه را برداشتيم و امام را با حرف های کهنه اش آورديم. در آخر چون در بند بوديم و می هراسيديم و نتوانستيم ننگ آوردن امام را پاک کنيم فرار کرديم. حالا رها هستيم. گور بابای مردم هم کردند! خودشان ميدانند با ملا ها.
كسي چه ميداند! شايد اگر ميرزا ملكم خان امروز زنده بود باز هم همان بيزاري را تكرار ميكرد كه : اي احمق ياوه گو، از اين سخنان لغو چه مي فهميد؟ ... شما مگر دشمن وقت خود هستيد؟ ... مردم چه قدر زجر بكشند تا بفهمند چه نوع جفنگ خواسته ايد بگوييد... اي قرمساق واصف و اي بي انصاف ناظم و اي الدنگ مزور، چرا اوقات خود را اين طور ضايع كرده ايد و چرا مردم را به سخنان لغو و بيهوده معطل ساخته ايد!
اگر مردم وکشور ما امروز در جهان به بی آبرويی و عقبماند گی شهره است ، علت آن وجود همين افراد تهی مغز و مسخره است. کسی در دنيای خارج بقال سيرجانی و بزاز خراسانی و لبنيات فروش مازانی نميشناسد. جهانيان هر ملتی را با ميزان شعور و محصولات فکری انديشمندان آن ملت ميشناسند. کسانيکه در سالهای پايانی هزاره دوم دوش بدوش حسين الله کرم و ماشاالله قصاب و مسعود ده نمکی داده و بدنبال خلخالی ها افتادند و هاشمی عراقی ها را بر سر کار آوردند، ناسلامتی نخبگان جامعه ما بودند. اگر ما خود بجای سايرين بوديم به چنين مردمی با اين دلقکهايش که نام روشنفکر را با خود به يدک ميکشند ، پشيزی ارزش قائل ميشديم ؟
گرچه، ما چون شهرام شب پره و احمد شاملو و سهراب سپهری را داريم از خود متمدن تر در دنيا سراغ نداريم، و آمريکائيان و اروپائيان را اصلآ داخل آدم نميدانيم!
در اين ميان بيچاره من و بينوا توی عقبمانده ! مايی که به همان شاه و پيکان و مسجد و ميخانه و خانمهای بی حجابمان قانع بوديم و نميخواستيم با سودای به بهشت موعود رسيدن اينچنين در گيتی سرگردان و بی آبرو شويم، اما اين عين الله های لعنتی نگذاشتند که نگذاشتند.
در پايان قصد آلودن قلم و شکستن حرمت کلام را ندارم، ليکن اگر واقعييتها را به نفع ادب درز بگيريم جفا کرده ايم. واقعييتها را نبايد کتمان کرد، ولو هرچه تلخ و نازيباهم که باشند. با اين توضيح پوزش گونه يکی از معروفترين شعار های دوران نخست وزيری زنده ياد شاپور بختيار را در اينجا می آورم، تا نسل جوان بداند که ابله هايی که خود را روشنفکر ميدانند و امروز هم از آن فتنه ايرانسوز بنام انقلاب شکوهمند ياد ميکند بدنبال چه کسانی افتادند و چه گروهی را به نظام ملی و عرفی پيشين ترجيح دادند. در دوران بختيار که برای دفاع از وی و قانون اساسی مشروطه به ميدان امجديه رفته بوديم انقلابيون طرف مقابل ما اعم از چپ و مجاهد و مذهبی ، ضمن حمله با پنجه بکس و چماق و داغ و درفش بما، اين شعار انقلابی! نوشته بر ديوارهای تهران را نيز مرتبآ سر ميدادند که: بختيار، بختيار! ــــ کـ ... کش خانم بيار! براستی آيا جگرسوز و عبرت انگيز نيست؟
اين تيپ هم بسان همان ساده انديشان كه از مدنيت فقط لباس جلف پوشيدن را آموخته اند، با مطالعه ای سطحی و شتابزده و خواندن چند شعر از شاملو و پابلو نرودا صرف گنده گويي و صدالبته دشمنی با شاه و تاريخ ايران را نشانه ورود به پست مدرنيسم تصور ميكنند. آنهم بدون هيچ پيش آگاهي از مفهوم مدرنيته و مدنيت و گسست از پيشينه شديداً سنتي خود. بطوري كه حتا خود نيز نميدانند كه چه ميگويند و صرفاً در پي پوشاندن جهل خود در پس حرفهاي قلمبه و بي سرو ته هستند.
اين تيپ جديد باخواندن جمعآ حداکثرسی - چهل جلد کتاب از ديل کارنگی ، ژان ژاک روسو، آنتوان چخوف، اريک فروم، عزيز نسين ، شلوخوف، ماکسيم گورکی ، صادق چوبک ، جلال آل احمد، علی شريعتی ، احمد شاملو، صادق هدايت و چند کتابچه پلی کپی رنگ و رو رفته کمونيستی که انتشارات روسی پروگرس آنها را بوسيله حزب توده برايگان توزيع ميکرد به روشنفکری وتجدد رسيد.
نا گفته نماند که تمامی اين کتابها را بسان هويج و شلغم در تهران بر روی چرخهای طوافی به قيمت کيلويی بيست و دو قران ( ارزانتراز بادمجان دولاب) در خيابان درب اندرون و صوراسرافيل و ناصرخسرو بفروش ميرساندند. در شهرستانها نيز قيمت يک جلد از اين کتابها گرانتراز نرخ يک کيلو سبزی خوردن نبود. همين روشنفکرهای کيلويی بودند که به پيروزی امام امت " درس خوانده حوزه علميّه قم" بر شاهنشاه آريامهر" تحصيلکرده سويس" کمک اصلی را کرده و با سرنگون ساختن يک نظام سکولار، حکومتی تئوکراتيک آنهم از نوع اسلام ناب محمدی را برسر کار آوردند و بسيجی و ثاراللهی و کميته چی را بجای سپاهيان دانش و بهداشت وترويج و آبادانی نشاندند.
ويژگی اصلی اين روشنفکرهای کيلويی و خروس نشان دراين است که کوچکترين علاقه ای به کتابهای تاريخی ندارند. بويژه تاريخ ايران و اسلام را اصلاّ مطالعه نکرده اند. اگر هم اينکار را کرده باشند سه نام را بيشتر نميشناسند ، که از قضا هر سه خارجی هستند و آثارشان از وااقعييّتهای تاريخ ايران بسيار فاصله دارد. اين سه عبارتند از پتروشفسکی که قسمتی از تاريخ حمله تاتار و مغول ( تاريخ ادبی ايران ) را نوشته ، ژان گوّر که در" خواجه تاجدار " انقراض زنديه و برآمدن قاجار را برشته تحرير در آورده و پل آمير که در کتاب سراسر غلط غلوطش " خداوند الموت " راجع به فاطميه و نهضت ارتجاعی حسن صباح قلم فرسايی کرده است. که بيشترين مطالب اين هرسه بجای تحقيق تحريف تاريخ است ( بيخود نيست که گروهی مارکسسيت لنينيست مائويست ، که لابد خيلی هم آتائيست هستند ، نام سربداران را که يک گروه بسيار متعصب شيعی بودند برای سازمان سه عضوه خود انتخاب کرده اند. خدا را شکر که سر هيچ کدام از اين سه نفر تا بحال بدار آويخته نشده است ! ). برای بيشتراينها تاريخ جهان از 1917 در سرزمين روسيه آغاز ميشود. کليد حل تمامی معضلات جهان هم درصحيفه سجاديه کارل مارکس و يا رساله شرعيه حضرت لنين نهفته است. باقی هر چه که هست التـقـاطی و کاپيتاليستی است..
از ديگر ويژگيهای اين عين الله ها علاقه شديد شان به احمد شاملو و اشعاری است که برای وارطان ارمنی و معد نچی های بليوی سروده. وارطان چون نامی ارمنی است نشان ميدهد که آدمی آنچنان مترقی است که دين افراد برايش هيچ تفاوتی ندارد ! بايد از وارطان گفت ! ولو اينکه اين وارطان ناکس يک فروشنده مشروبات قلابی هفت خط و مرسدس سوار هم که باشد. گور بابای مشهدی حيدر الاغ سوار با آن اسم مرتجعش که به نان شب خود و شش فرزندش محتاج است. بليوی هم چون در آمريکای لاتين واقع شده ، نشان ميدهد که آدمی نه تنها انترناسيوناليستی و اومانيستی ميانديشد ، بلکه جغرافيا و جامعه شناسی نيز ميداند! مرده شور ( شوی ) ترکيب ماهيگيران بندر گناوه را ببرد که يک کرجی بامبوس هم ندارند که با آن به ماهيگيری بروند و خانواده خود را از گرسنگی نجات دهند. بايد مدرن بود و اند يشه را فرامرزی کرد. بايد اين حس پسمانده ناسيوناليستی را دور انداخت و بجای ايرانيان از درد های بليويايی ها گفت. ولو اينکه آن بليويايی ها صبح تاشب تکيلا نوش جان کنند و سامبا برقصند و گناوه ای ها را بجرم گوش کردن به ترانه آمنه به کميته ببرند و شلاق بزنند.
بله ، اينها مهم نيست ! بايد مانند مرحوم مغفور جنت مکان منصور خان حکمت از ايران بيرون رفت و جهانی انديشيد. چون قبل از نجات تمامی جهان در فکر مردم ايران بودن نژادپرستی و کهنه انديشی است ! اگر ملا ها سر ميبرند و سنگسار ميکنند زياد جدی نگيريم ، وقتی اين يکصد و پانزده عضو حزب کمونيست گارگری با دنيای بهتر آن نور به قبر باريده دنيا را مبدل به کمونيست کردند ، مردم ايران هم آزاد خواهند شد و بجای شلاق گرسنگی خواهند خورد. از اين گذشته و جود رژيم برای ( ک. ک) غنيمتی است ، اگر جمهوری اسلامی در کار نباشد و هی پشت سرهم پناهنده صادر نکند و سنگسار نکند و دست و پا قطع نکند ، پس به چه مناسبت ميشود مرتبآ کمپين راه انداخت و عکس آن مرحوم را به در و ديوار آويزان کرد و برای حزب تبليغ کرد ؟ مگر سياست به اين ساد گيهاست ! آنهم سياستی که در آن هدف هميشه وسيله را توجيه ميکند.
آهنگ ايمجن از جان لنون ( بيتل مقتول) هم از آن ترانه هايی است که بسيار با مزاج عين الله های ما سازگاری دارد. چرا که هم هپروتی و ناشدنی است ، هم سوزناک و هم اينکه لنون نه تنها آمريکايی نبود، بلکه بدست يک آمريکايی ساواکی که بشد ت تحت تأثير فرهنگ آريا مهری و بورژوا کمپرادوری ! و امپرياليستی بود مانند صمد بهرنگی به شهادت رسيد.
اگر بخواهيم به تمامی ويژگيهای عين الله خان ها بپردازيم مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. اما حيف است که از کنار دو خصلت اين روشنفکران ! بدون اشاره رد شويم، که عبارتند از شاعری ( صد البته شعر نوسرايی ) و اخيرآ هم جمهوريخواهی. دليل هم دارد ، چرا جمهوريخواهی ؟ علت آن کاملآ واضح است : چون تمامی اينها از متفکرين جامعه ما هستند، و در شهر مسکو و لندن به آنها پيشنهادات زيادی شده ، طبعآ هرکدام سودای رياست ورهبريت سياسی ، بويژه رياست جمهوری در سر دارند. خوب، اولآ در سيستم پادشاهی رياست جمهوری وجود ندارد. ثا نيآ در سيستم پادشاهی نميتوان با پيشينه توده ای اکثريتی و يا گويندگی در راديو پکن وتيرانا و مسکو و برلن شرقی به نخست وزيری رسيد. ثا لثآ در پادشاهی برای نخست وزيری که سهل است حتا منشيگری مجلس هم بايد مدرک تحصيلی بالاتر از ديپلم داشت و بجای روسی ، فرانسه و انگيسی دانست و رابعآ اينکه اينها خود حضرت امام را يار و مددکار شدند که جمهوری اسلامی را پی ريزی نمايند، بنابراين بازگشت به نظام پادشاهی آنهم با رأی مردم يعنی اينکه مردم خواهند گفت که شما بی شعور ها شکر زيادی ميل فرموديد که بيست و پنج سال تمام ما را بدست آخوند های آدمخوار داديد. و ای بسا که گريبان اينها را خواهند گرفت.
مردم حتا اگر گناه انقلاب را هم فراموش کرده باشند، نميتوانند از ياد ببرند که در اين بيست و پنج سال چطور اينها از ملايان دفاع کردند( بخصوص از خاتمی گراميتر از جان) و مردم را در نابودی و پريشانحالی نگاه داشتند، تا مبادا که رضا پهلوی برگردد و شکر زيادی خوردن بيست و پنج سال قبلشان حتا برای فرزندان آواره شده خودشان هم از پرده برون افتد.آنهم در حاليکه ميتوانستندد با صداقت به مردم بگويند که اشتباه کرديم که خمينی را بر شاه ترجيح داديم وسعی در جبران خطای خود ميکردند. که اگر چنين ميکردند، يعنی بجای دفاع از اشتباه خود و به تبع آن خدمت به ملايان، نيروی خود را صرف جبران اشتباه خود ميکردند ، شايد سالها بود که شر ملايان بی حيثيت از سر مردم بينوای ايران کنده شده بود.
اين از جمهوريخواهی! اما چرا عين الله های ما بيشترشان شاعران نو پرداز هستند ؟ در زمانهای قديم برای متفکر و منجم و فيلسوف و نويسنده شدن استعداد لازم بود. هر کسی که ادعای حکمت و معرفت ميکرد بايد دفتر و ديوانی ميداشت که مقبول نخبگان می افتاد. شاعر شدن مثل امروز الکی و الله بختکی نبود ! فردوسی با آنهمه دک و پزش که سی سال برای سرودن شاهنامه زحمت کشيد و در اينراه بی دندان شد، چون سلطنت طلب بود مورد قبول شاملو واقع نشد، چه رسد به آن کافران حربی که به اسلام متعهد نبودند و تحت تآثير فرهنگ مغان آتش پرست و سنگام و راج کاپور واينديرا گاندی کافر به سبک هندی شعرسيکی سرودند ! يا آن کفاری که نان اسلام را خوردند اما بجای اينکه در فکر آزادی قدس شريف و فلسطين باشند ، به سبک خراسانی شعر گفتند و پايبند نبود نشان را به اصل مترقی ولايت مطلقه فقيه نشان دادند و به تهاجم فرهنگی غرب کمک کردند. مگر به اين الکيهاست! هر پاچه ورماليده را که نميتوان شاعر گفت.
آنها هم اگر يک جو درد اسلام داشتند مثل همشهری چپ و روشنفکر خودشان نعمت الله ميرزا زاده که در سال چهل و سه برای اولين بار آيت الله خمينی را امام خواند ، کمی به منافع حوزه و علما توجه نشان ميدادند ، تا شاه اينقدر فرصت پيدا نميکرد که شهرهای ما را با آوردن پيکان و خالی کردن از الاغ ويران کند و قبرستان های ما را آباد کند. آخر قبرستان مسگر آباد چه عيبی داشت که شاه خيانت کرد و بهشت زهرا را ساخت ؟ آيا اين چيزی غير از دستور اربابان خارجيش بود ؟ درست است که در آن قبرستان قديمی تهران همان شب اول قبر بجای نکير و منکر کفتارها و روباه ها به سراغ مردگان ما می رفتند ، و جسد جد و آباد ( آباء) ما را از زير خاک در مياوردند و ميخوردند، لاکن آن قبرستان با توجه به فتاوی علمای عاليقدر اسلام بخصوص فتوای عالم بزرگ ربانی حضرت آيت الله العظمی کمره ای دامت برکاته ، يک بنای شرعی و اسلامی بود.
زيرا که در حديثی معتبر از حضرت امام آمده است که پيغمبر در روز عرفه روی به علی عليه السلام کرده و خطاب به ايشان فرمودند که ای علی ! روباه و کفتار در پيشگاه خداوند تبارک و تعالی متشبه ترين موجودات به علمای حوزه و مروجين افکار عاليه آخوندی و نظريه مترقی ولايت فقيه هستند. بنابراين با استناد به همين فرمايش امام راحل در فکر طعام اين حيوانات زبان بسته بودن از برای علما يک تکليف شرعی است.
تازه ! آن شمس الدين شيرازی خواجه حافظ هم اگر به چهارده روايت قرآن نميخواند و شاخه نبات را که از اقوام دور امام امت بود به صيغه خود در نمی آورد ابدآ مورد قبول احمد آقای شاملوی ما واقع نميشد ! خود حضرت امام مد ظله العالی هم چون حافظ هم مانند ابراهيم يزدی و بنی صدر و خصوصآ رفسنجانی يک خواجه بود ، علاقه شديدی به ايشان داشتند. خلاصه اين شعر و ادب پارسی لامذهب آنقدر سخت بود که از قرن هشتم تا به اينطرف هيچ کس نتوانسته بود ادعای شاعری و روشنفکری کند، الا غلامحسين خان تبريزی ( شهريار ) که کمی لولهنگش آب برميداشت. اما آن طفلک ننه مرده هم آنقدر بی وفايی و گمنامی کشيد که سر و کارش با منقل و وافور افتاد و مثل باباطاهر لباسهايش را کند و لخت و عريان زد به کوه و کمر و رفت سراغ حيدر بابا. البته آنزمان خان بابا خان وطن دوست را نميشناخت ورنه رفته بود سراغ ايشان تا خانبابا کاری در چين برايش دست و پا کند که او نيز بتواند از طريق راديو پکن به کشورش خدمت کند ! باری ، همزمان يک شمالی هم به همين بلا گرفتار آمده بود . اما اين مازنی مانند آن تبريزی خيلی صاف و ساده نبود.
خدا رحمت کند نيما يوشيج را! اين آدم کوچولو ختم روزگار بود ! اين مرد دهاتی شيره ای وقتی ديد که پيازش در باغ معرفت کونه نکرد ، درخت عرعری در گلزار ادب ايران کاشت بنام شعرنو تا ضمن سوزاندن ماتحت کسانی که بوی بی التفاتی می کردند ، همه عقده ای ها و کور و کچل های ادبی و دهاتی را زير اين درخت جمع کند تا هر جفنگی که ميخواهند بنام شعرنو بنويسند و چاپ کنند ، و صاحب ديوان و دفتر شوند و در سلک اديبان و فرهيختگان درآيند و دعا بجان بانی اين ابتکار کنند. خودش هم که لقب پدر اين گری گوری ها را دريافت کرد و به شهرتی بينظير رسيد. از همان زمان کک شاعری در تنبان هر ننه قمر و بچه مرشدی افتاد و اين درخت بيعار آنچنان رشدی کرد که نيمی از مردم ما را بزير سايه خود کشيد.
وايضآ کشورمان از شاعر و روشنفکر ستاره باران( عين الله باران ) شد. اما هنوز اين شعرا قادر نشده بودند مردم را قانع کنند که شاه داشتن يعنی عقبماند گی. وقتی کمی جلوتر رفتيم و شپش های سرمان را جوريديم وبا گرد" د د ت " همه را به درک واصل کرديم و شاه خاممان کرد و بجای لولهنگ آفتابه پلاستيکی و بجای ماچه الاغ پيکان و کاديلاک مونتاژ ايران را بما قالب کرد، يک مرتبه آن مرد کاشی که از همه فرهيخته تر بود ما را از خواب جهالت و غفلت بيدار کرد و گفت = من نميدانم چرا ميگويند اسب حيوان نجيبی است ، کبوتر زيباست، و چرا در قفس هيچکسی کرکس نيست ؟ گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد ؟
وای خدای من ! وقتی اينرا شنيديم تازه متوجه شديم که ای دل غافل ! چه کلاه گشادی بر سرمان رفته و کرکس خيلی بهتر از کبوتر و هزار دستان بوده و شاه تا بحال ما را سياه ميکرده. بهمين دليل فی الفور قيد گل و بلبل را زديم و افتاديم دنبال کرکس و گل شبدر. اما چون مارکس و لنين درس اکولژی و زيست شناسی را درست يادمان نداده بودند ، و کرکس و لاشخور هم عين هم ميمانند، به همين علت بجای کرکس، لاشخور، و بجای گل شبدر گل خر زهره را انتخاب کرديم. و خلاصه با جفتک پرانی سرانجام سر از آخور جماران و قم و جمکران در آورديم و خود و ملتمان را درجهان خوارو ذ ليل کرديم. اما مهم نيست ، چون احمد شاملو پس از آنکه ديد بعد از آنهمه جانشفانی که خودش و ديگر فرهيختگان ما ! در راه بازگشت امام امت کردند ، ( آن بزرگوار راحل ) نمک بحرامی کرد و زير قولش زد و جمهوری سوسياليستی بوجود نياورد تا مانند اتحاد جماهير شوروی پول نفت اين انديشمندان بزرگ را به در خانه هايشان بفرستند ، چشمتان روز بد نبيند ! وای که چی بگم ! آقای شاملو آنچنان عصبانی شد که داد زد: دهانت را ميبويند مبادا گفته باشی دوستت دارم ، و ادامه داد : روزگار غريبيست نازنين ! و با همين شعر چنان پدری از هرچه شيخ و ملا و طلبه بود درآورد که مگو و مپرس.
البته چون اسم يک زنی بنام نازنين را در شعر خودش بميان کشيده بود ، عنقريب بود که بنده خدا را ببرند و بجرم لواط و زنای محصنه اعدام کنند و پس از اجرای حکم شرعی به جسدش هفتاد و چهارضربه شلاق بزنند، اما تا بازجوهای متعهد توده ای زندان اوين خبر دارشدند فورآ به تمامی مراجع اعظام و علمای اعلام و حجج اسلام عريضه نوشتند که: اگر يک مو از سر برادر احمد کم بشود همگی دسته جمعی استعفا خواهيم داد، و اضافه کردند که برادر شاملو عمرگرانبهای خويش را در راه از بين بردن طاغوت و استقرار حکومت الله و در نهايت خدمت به امام امت تلف کرده است. آخر وقتی فرد مؤمنی مانند ايشان در جمهوری اسلامی که خودشان با خون جگر به استقرار آن کمک کرده اند بزندان بيفتد ، يا اعدام شود ، آيا اين به ضرر بيضه اسلام وامت شهيد پرور ما نيست ؟ و آيا اينکار باعث خوشحالی استکبار جهانی نخواهد شد ؟ علما هم به محض مشاهده تهديد به استعفای بازجوها که شريعت محمدی را خدشه دار و کار کشورداری را کلآ مختل ميکرد، فورآ از شاملو عذر خواهی کردند به خواهر آيدا شرعآ تکليف کردند که بيشتر مراقب برادر احمد باشد. بالاخره شاملو هم پس از رفع حصر خانگی هر طوری که بود با همين يک قطعه شعر مردم را از اعدام و سنگسار و فقر و آوارگی نجات داد و پس از ديدن سعادت و امنيت مردم ، که آرزوی ديرنه اش بود، با خيالی آسوده دار فانی را وداع گفت و به لقا الله پيوست.
باری، برويم سر شعر نو، شما هرچه دل تنگتان ميخواهد بگوييد و نامش را بگذاريد شعر . نه تنها کسی بشما ايراد نخواهد گرفت بلکه فورآ هم وارد جرگه روشنفکران خواهيد شد ( آخر کسی چيزی از اين جفنگيات حاليش نميشود که شما را نقد کند !) بهر حال ، اگر هم در خارج هستيد از اين مينا خانم ما ياد بگيريد که ماشاالله عينهو محسن مخملباف با سفارش و پارتی بازيهای مدرسين حوزه علميه قم يک جايزه جهانی را هم با همين مزخرفات نصيب خود کرد. اما روش مينا خانمی : يکچهارم از پول سوسيال خود را در دو ماه پس انداز کنيد ، با آن پول دو دفتر شعر هفده صفحه ای ،آن هم هر کدام در بيست نسخه به چاپ برسانيد، سپس ازهرکدام يک نسخه به کانون نويسندگان (کمونيست واخورده) ايران در تبعيد بدهيد و فورآ و بدون فوت وقت قاطی متفکرين عين اللهی بشويد. هرکسی هم رتبه ادبی شما را پرسيد با توجه به جنسيتتان خود را طاهره قرة العين و يا عين القضات همدانی زمان معرفی کنيد. باور بفرمائيد به همين سادگی است. البته شرط اصلی اين است که جمهوريخواه باشيد. از سلطنت طلب جماعت عقبمانده که جمهوری اسلامی را از همان اول هم نميخواستند که متفکر و شاعر در نميايد.
اگر هم هر چه زور زديد و نتوانستيد يک رطب و يابسی بهم ببافيد و نامش را شعر نو بگذاريد، سعی کنيد که با يکی از اين نو پردازان باب آشنايی و پا منقل نشينی را باز کنيد، آنها وارد هستند. چند چرت و پرت بنام شما مينويسند و از يکی از نو پردازان مسکو ديده هم ميخواهند که ديباچه و تمجيد و تعريفی بر آن اراجيف بنويسد و بعد ميدهند به ماشاالله خان که چاپ کند. آنوقت حتا شش ماهه به دبيری کانون نيز ميرسيد. اگر خانم هستيد و بويژه جوان که خوشا بحالتان ، کافيست به يکی از عرق فروشيهای محله آکتون لندن برويد و با اسمال آقا آشنا شويد. ايشان متخصص شاعره سازی و اشتهار بخشيدن به دختران جوان بی استعداد و ايکبيری هستند. اسمال آقا را خدا قوتشون بده و دمشان گرم که اينقدر دوست خوبی برای سهراب خان بودند و نصيحت ايشون را حتا بعد از مرگشان هم اجرا ميکنند و مرتبآ ميروند زير باران و با زنها ميخوابند.
اگر هم آقا هستيد باز هم غمی بدل راه ندهيد، باور بفرمايد که اينکار خيلی ساده تر از آنی است که فکرش را بکنيد. چرا که اين روز ها انتخاب چند ده واژه لطيف و گوشنواز از لغت نامه دهخدا و يا حسن عميد و رديف كردن آنها در يك متن بي سر و ته تهي از معنا، شاعري و روشنفكري بحساب مي آيد. وقتي هم كه از خود سركار شاعره و جناب شاعر بپرسيد كه نازنين خوب ! منظورتان از اين متن لوس و ننر چه بوده؟ جوابتان را با يك سئوال متقابل خواهيد شنيد كه شما خودتان چه برداشتي داريد؟ اگر واقعيت امر را بگوييد كه هيچ چيزي از اين خزعبلات دستگيرتان نشده ، آنگاه مهر هنر نشناسي را بر پيشانيتان خواهند كوبيد.
حال که يادی از لندن و اسمال آقای مهربان کردم، چيزی بياد م آمد که نوشتنش پر بيراه نيست = روزي در لندن در كتابخانه مطالعات ايراني با حضور محمود كيانوش، شيرين رضويان، ايرج جنتي عطايي، ماشاالله آجوداني ، اسمال آقای نازنين و تني چند از ديگر ارباب قلم، شخصي در تمجيد از آثار يكي از اين به اصطلاح نو پردازان عين اللهی چنين ميگفت كه اشعار ايشان بقدري سنگين است كه حتا سه در صد مردم هم آنها را درك نميكنند ! اين گفته مرا بياد حرف های ميرزا ملكم خان انداخت كه يكصد و پنجاه سال قبل در مقام تمسخر اين بي هنران پر مدعا گفته بود ( خانه خراب اين قدر فصيح است كه هيچ كس تاليف او را نمي فهمد !)د
آنگاه فکر کردم كه حد اقل در اين يك و نيم قرن بقول زنده ياد نادر نادرپور در خيلي از زمينه ها آب از آب تكان نخورده. اگر تغييري هم بوجود آمده رويکرد به چرنديات بوده. آنهم به نحوی که حتا خود چرند پرداز هم نميداند که چه شکری ميل کرده است. تازه ! اگر هم فقط خود باصطلاح سرايند اين اراجيف را بفهمد و نود و هفت در صد از خوانندگان مسکين چيزی دستگيرشان نشود، آخر يک چنين چيزمزخرفی به چه درد ما ميخورد ؟ برای اينکه مثالی آورده باشم خوب به اين شاهکار ادبی (زبانم لال که نامی از شاه بميان آوردم . بايد ميگفتم ملا کار!) دقت کنيد که عينآ از يکی از سايتهای توده ای اکثريتی رژيمی ( اخبار روز ) کپی کرده ام. اين آدم که اسمشان هم صبا تهرانی است، يقينآ يک متفکر و شاعر بزرگ هستند که به توده ای ها نزديک شده اند، ورنه اگر نا آ گاه بودند حتمآ مانند من يک سلطنت طلب وشاه الهی ميشدند ! د
ما زمان را ديگر، می گويد، از دست داده ايم، در زبان، در حرف های کهنه، در بنديم می هراسيم، از امام، از شاهنشاه زبان، نگاه کن، من اما رهايم، مثل يک کودک، می نشينم و در خط آخر شعر، اگر تو نيز پاکم نکني، خاک می ريزم، روی واژه ی امام، شاهنشاه
از آنجاکه بنده نا آگاه و بيسواد و به تبع آن سلطنت طلب هستم ، منظور اين متفکر بزرگ را درک نکردم. ليکن با توجه به واژگان بکار رفته ، به عقل ناقص بنده اين چنين ميايد که قطعه خيلی پرمغز بالا متنی تقريبآ بصورت زير بوده است که با مشقت فراوان و دود چراغ خوردن زياد در قالب شعرعرضه شده. طبيعی است که تمامی صنايع شعری نيز در قطعه بالا رعايت گرديده است !د
ما خاک برسرها مثل يک کودک زمان را از دست داديم. شاهنشاه را برداشتيم و امام را با حرف های کهنه اش آورديم. در آخر چون در بند بوديم و می هراسيديم و نتوانستيم ننگ آوردن امام را پاک کنيم فرار کرديم. حالا رها هستيم. گور بابای مردم هم کردند! خودشان ميدانند با ملا ها.
كسي چه ميداند! شايد اگر ميرزا ملكم خان امروز زنده بود باز هم همان بيزاري را تكرار ميكرد كه : اي احمق ياوه گو، از اين سخنان لغو چه مي فهميد؟ ... شما مگر دشمن وقت خود هستيد؟ ... مردم چه قدر زجر بكشند تا بفهمند چه نوع جفنگ خواسته ايد بگوييد... اي قرمساق واصف و اي بي انصاف ناظم و اي الدنگ مزور، چرا اوقات خود را اين طور ضايع كرده ايد و چرا مردم را به سخنان لغو و بيهوده معطل ساخته ايد!
اگر مردم وکشور ما امروز در جهان به بی آبرويی و عقبماند گی شهره است ، علت آن وجود همين افراد تهی مغز و مسخره است. کسی در دنيای خارج بقال سيرجانی و بزاز خراسانی و لبنيات فروش مازانی نميشناسد. جهانيان هر ملتی را با ميزان شعور و محصولات فکری انديشمندان آن ملت ميشناسند. کسانيکه در سالهای پايانی هزاره دوم دوش بدوش حسين الله کرم و ماشاالله قصاب و مسعود ده نمکی داده و بدنبال خلخالی ها افتادند و هاشمی عراقی ها را بر سر کار آوردند، ناسلامتی نخبگان جامعه ما بودند. اگر ما خود بجای سايرين بوديم به چنين مردمی با اين دلقکهايش که نام روشنفکر را با خود به يدک ميکشند ، پشيزی ارزش قائل ميشديم ؟
گرچه، ما چون شهرام شب پره و احمد شاملو و سهراب سپهری را داريم از خود متمدن تر در دنيا سراغ نداريم، و آمريکائيان و اروپائيان را اصلآ داخل آدم نميدانيم!
در اين ميان بيچاره من و بينوا توی عقبمانده ! مايی که به همان شاه و پيکان و مسجد و ميخانه و خانمهای بی حجابمان قانع بوديم و نميخواستيم با سودای به بهشت موعود رسيدن اينچنين در گيتی سرگردان و بی آبرو شويم، اما اين عين الله های لعنتی نگذاشتند که نگذاشتند.
در پايان قصد آلودن قلم و شکستن حرمت کلام را ندارم، ليکن اگر واقعييتها را به نفع ادب درز بگيريم جفا کرده ايم. واقعييتها را نبايد کتمان کرد، ولو هرچه تلخ و نازيباهم که باشند. با اين توضيح پوزش گونه يکی از معروفترين شعار های دوران نخست وزيری زنده ياد شاپور بختيار را در اينجا می آورم، تا نسل جوان بداند که ابله هايی که خود را روشنفکر ميدانند و امروز هم از آن فتنه ايرانسوز بنام انقلاب شکوهمند ياد ميکند بدنبال چه کسانی افتادند و چه گروهی را به نظام ملی و عرفی پيشين ترجيح دادند. در دوران بختيار که برای دفاع از وی و قانون اساسی مشروطه به ميدان امجديه رفته بوديم انقلابيون طرف مقابل ما اعم از چپ و مجاهد و مذهبی ، ضمن حمله با پنجه بکس و چماق و داغ و درفش بما، اين شعار انقلابی! نوشته بر ديوارهای تهران را نيز مرتبآ سر ميدادند که: بختيار، بختيار! ــــ کـ ... کش خانم بيار! براستی آيا جگرسوز و عبرت انگيز نيست؟
برگرفته از سايت امير سپهر
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home